سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

سالهاست که من تو را می شناسم و تو مرا? ولی تا کنون با هم روبرو نشده ایم.

سالهاست که از نزدیک ترین خویش و قوم من به من نزدیک تری ولی شاید

نزدیکترین فاصله ی من و تو کیلومترها و فرسنگ ها باشد. سالهاست که می نویسی و می خوانمت

و می نویسم و می خوانیم. سالهاست که بدون تزویر و ریا می شناسمت? صحبتم با تو نه از روی دریافت اضافه حقوق?

که از روی صمیمیت و نزدیکی و صحبت تو بامن نه از روی بهتر کردن جایگاه و منزلتت در پیش من?

که از روی بزرگواری و محبت بوده است. من و تو از همان اول هم برای هم نقابی نمی زدیم.

سالهاست که با هم در تماسیم بدون آنکه شناختمان به رنگ چهره آلوده گردد و یا به

سلام و احوال پرسی و مشتاق دیدار و قربان شما و مرحمت زیاد و لطف عالی مستدام های آبکی

که به ناف هم می بندیم و هم گوینده و هم شنونده از مزورانه بودن این کلمات با خبرند.

دوست مجازی من

نوشته هایت بوی خستگی می دهد و می فهمم احساسی که مدتهاست

با من نیز هم کاسه شده است. نگاهمان به قدری خسته است که اصطکاکشان بر سطح کی بورد

دردمان می آورد. فکر اینکه بلاخره کی جای حرف "پ" را می یابم. چرا در هر صفحه جدید خود را یک گوشه پنهان می کند.

کی می شود این "پ" لعنتی سرمان بازی در نیاورد. فرسودگی در کلماتمان موج می زند.

هر نفسی که فرو می رود با "افسوس که بی فایده فرسوده شدیم" بر می آید. آری! می فهمم. خوب می فهمم چه می گویی.

اما دوست مجازی من

می خواهم بدانی که لذت بخش ترین لحظات عمرم نیز بودن با توست.

هنگامی که می بینم کسی در آن گوشه کشور با من در این گوشه چه شباهت های فکریی دارد و یا حتی ندارد?

"اساسا فرقی نمی کند"، ذوقم را چنان شکوفا می سازد که "در وطن خویش غریب" بودن خود را به باد فراموشی می سپارم.

دوست مجازی من

تنها تفاهمی که با دوستان حقیقی ام دارم عدم تفاهم با همدیگر است.

نمی دانم فاصله ی من با آنها زیاد است یا فاصله ی آنها با من. اما با تو بودن زمان و مکان را بی اهمیت جلوه می دهد.

دستت را به گردنم می اندازی و هرچه می خواهد دل تنگت می گویی. و بلعکس."به قول ریاضی خوان ها"

دوست مجازی من

اگر نباشی از این هم تنهاتر می شوم . نبودنت برایم تعریف نمی شود و خلأ وجودت بهیچ وجه پر نمی شود.

دوست مجازی من.

با تمام صداقتم می گویم که تو تنها دوست حقیقی ام هستی. برایم بمان.


نوشته شده در دوشنبه 93/1/18ساعت 7:10 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

 

 

دوست مجازی من ...
چند وقت است برایت مینویسم
و تو میخوانی
وگاهی تو مینویسی و من میخوانم
دوست مــــــــــجازی من
این روزها درد دلهایمان را
به زبان نمی آوریم
تایپ میکنیم 
مانده ایم اگر این دنیای مجازی نبود
روی دیوار احساس چه کسی مینوشتیم
نامت زیباست اما افسوس مجازی هستی
پشت هر یک از این نوشته ها یک نفرنشسته است
میخواند،فکر میکند،گاهی هم گریه میکند،یا میخندد
برای چند دقیقه هم که باشد از دنیای واقعی مرخصی میگیری
مینشینی برای دل خودت
گاهی هم شب و روز میچرخی در این دنیای رمز دار
ولی میدانم
قدر تمام لبخندهایت تنها هستی
اگر همدمی بود که مجازی نمیشدی
دوست مــــــــــجازی من
گاهی آنقدر بیخود میشویم بین یک دنیا دروغ و اعتقاد
فراموش میکنیم خودمان را
دور میزنیم منطق و باورهایمان را
میخندیم/گاهی هم دروغ میگوییم
نمیدانم....
شاید این معجزه ی مـــــجازی بودنت باشد
دوست مجازی من
بودنت را قدر میدانم


نوشته شده در جمعه 93/1/15ساعت 9:30 صبح توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

 

دوست مجازی من سلام......


اسمت دوست مجازیست


اما تو انسانی حقیقی هستی که آنسو نشسته ای


هم دلیت را با من پنهان نمی کنی


وقتی نگرانم ودرمانده ام از غم دنیا


می نویسم از تنهاییم


تو با من همراه می شوی


گر چه خیلی چیزها را نمی توان گفت


اما تو بهترین کلمات را برای ارامش دل من می نویسی


تو از خالق تمام روز وشب از او که نزدیکتر از رگ گردن به ماست هم نفس ماست 

زیبا نقل می کنی.


تو مرا با خودم آشتی می دهی


دوست مجازی من......


مطمئن باش تو حقیقی هستی


هر چند کنار من نباشی وصدایم رانشنوی


منم برایت شادکامی آرزو دارم........



نوشته شده در یکشنبه 93/1/10ساعت 1:14 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

تو تنها نیستی...

دوستانی در نزدیکی ات قدم می زنند،

که شاید هرگز نبینی...

مهربانی هایی که،

شاید بعد ها نصیبت شود...

 

گفته ی سهراب را گوش کردی؟؟؟

چشم هایت را شُستی؟؟؟

 

جورِ دیگر دیدی؟؟؟


نوشته شده در سه شنبه 92/11/8ساعت 5:47 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

منتظر نباش که شبی بشنوی


   از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!


   که عزیز بارانی ام را،در جاده ای جا گذاشتم!


   یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!


   توقعی از تو ندارم!


   اگر دوست نداری، در همان دامنه ی دور دریا بمان!


   هر جور تو راحتی! باران زده ی من!


   همین سوسوی تو، از آن سوی پرده ی دوری


   برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!

 

   من که این جا کاری نمی کنم!


   فقط گهگاه


   گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!

 

   همین!، این کار هم که نور نمی خواهد!


   می دانم که به حرفهایم می خندی!

 

   حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم


   باران می آید!

 

   صدای باران را می شنوی ؟!




نوشته شده در شنبه 92/7/20ساعت 7:0 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak