سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است

 

  نمازش قضا  نمی شود

 

  زیارت عاشورا می خواند .

 

  مسجد میرود

 

  پسر با خداییست

 

  لحظه ای دلم گرفت

 

  در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم

 

  نمازم قضا  میشود

 

 ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد

 

  دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم

 

  زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند

 

  ولی هر روز از آن دخترک فال فروش ...

 

 فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم

 

  مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است

 

 که با دیدن من کلی دلش شاد میشود

 

  خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد

 

  برای من تولد هر نوزادی تولد خداست

 

  هر بوسه عاشقانه ای تجلی او

 

  ای  دوست  , خدای من و خدای پسر همسایه یکیست

 

  فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم

 

 

  خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها ...


نوشته شده در جمعه 92/4/14ساعت 6:26 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

امروز از شهر شهدا مینویسم،شهری که بوی خدا در آن موج میزند،

روی درب ورودی این شهر نوشته شده اشت:

«بدون وضو وارد نشوید»

آری! به این شهر کسانی را راه میدهند که با ایمان و تقوا وضو میگیرند،

در مغازه های این شهر کسی به خدا شک نمی ورزد و حیا را

به بهایی اندک نمیفروشد،

مردمش فقط خدا را خدا میدانند،

همه با هم میخندند و توی مرامشان نمیگنجد که یکی خندان و یکی گریان باشد.

آماده پروازند و بود و نبودشان خداست

از سیم خاردار های نفس خود عبور کرده اند

و کسی را نیابی که برای رسیدن به یک لقمه بیشتر خون دیگری را بریزد

بلکه او حاضر است لقمه خودش را به دیگری ببخشد

هرچند خودش گرسنه بماند.

توی این شهر از دروغ و غیبت خبری نیست و همه فقط از خوبیهای هم میگویند.

و کسی را به خاظر نداشتن پول و مقام و ثروت و تحصیل تحقیر نمیکنند.

بلکه اینجا افتخار را به خاکی بودن،خاکی ماندن و خاکی رفتن می دانند.

مردم این شهر قرآن را فقط برای دکور روی طاقچه ها نمی گذارند

بلکه همه عمل به قرآن را هدف میدانند.

خوشبختی در اینجا معنایی جز با خدا بودن،با خدا ماندن و با خدا رفتن ندارد.

در اینجا کسی خودش را بالاتر از بقیه نمیداند،کسی اینجا افتخار را به داشتن تجملات نمی داند

در این شهر کسی زندگی را فقط خوردن و خوابیدن و شهوت نمی داند،

بلکه مردم این شهر چشم ها و گوش ها و دست و پاهایشان را فقط صرف خدا می کنند.

اینجا دکتر خودش را با مردم فقیر یکسان و بلکه پایین تر می داند

اینجا عروس خانمها مهریه شان را رضای خدا قرار داده اند 

و آقا دامادها جهیزیه ای جز حجاب و عفت و پاکی نمیخواهند.

اینجا مردمش دست به غذا نمیبرند 

مگر آنکه مطمئن باشند که برادران و خواهرانشان سیر باشند.

اینجا مرگ از مردم گریزان است چرا که مردمش حاضرند نخلهای اسلام را با

خونشان آبیاری کنند و مرگ را در آغوش بگیرند.

نویسنده:عاشق خدا و شهادت


نوشته شده در جمعه 92/4/14ساعت 9:49 صبح توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

نیستش،نمیدونم کجاس،چه میکنه!

ولی میدونم که ندارمش.

هیچوقت نخواستم که تو رو با چشمات به یاد بیارم.

نمیخواستم که تو رو تو گم ترین آرزوهام ببینم.

نمیخواستم که بی تو به دیوارا بگم،هنوزم دوستت دارم.

آخه تو هول و ولای پریشونی و تو رو نداشتن 

تو گیر و دار،ای بابا،دل تو هیچ،حال اون خوش!

ای بی مروت!

دیگه دلی میمونه که جور دلِ کبوتر بتپه؟

که با شما از جورِ زندگیش بگه؟!

بگه که هنوز زندس ....

اگه صدا،صدای منه

نفس اگه نفسِ تو

بذار که اون خوش غیرتاش بدونن

که دلــ،دلــِ و این دیگه دلــ نیست

دیگه دل نمیشه

نه دیگه،این واسه ما دل نمیشه.....

هی با خودم تکرار میکنم 

تو محکمی

نذاشتم اشکم بیاد

ولی دیگه نتونستم خودمو گول بزنم

دیگه نتونستم


نوشته شده در پنج شنبه 92/4/13ساعت 7:50 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

  برایش نوشتم عزیزم برگرد

 

  برایش نوشتم بهانه است که حالت خوب نیست ...


 اگر بیا یی خواهی‌ دید که حال من خرابتر است ...


 

  برایش نوشتم نیازی نیست به تعریف اتفاقاتی که افتاده ...


 من برایت خواهم گفت از اتفاقاتی که میتوانست نیفتد


 

  برایش نوشتم ...


 من انتظار میکشم به سبک خودم همانی که تو غرور میخوانی‌‌اش 


و من سکوت ...


 

  برایش نوشتم نگذار سادگی‌ کودکانه من به بلوغ زودرس برسد ...


  نگذار صداقتم زود بمیرد


 

  برایش نوشتم


کسی‌ این نامه را برایت مینویسد که هنوز شبیه خودش است ...


 بازگرد تا دیر نشده


 

  برایش نوشتم جواب نمیخواهم عزیزم ... برگرد ...


 هنوز حس ما گرم است ... برگرد ...


نوشته شده در پنج شنبه 92/4/13ساعت 10:1 صبح توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

به عادت هرروز، کامپیوترو روشن کردم تو اینترنت چرخی بزنم

و وب گردی کنم مثلاً.

تقویم کامپیوتر بالا اومد.

تیتر: سقوط هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریکایی

بازم به عادت بی دقتی همیشه یه نگاه گذرایی انداختم و تقویم رفت.

تو وب یه نفر هم چیزایی در موردش خوندم.

بازم چیز زیادی تفهمیدم.

دیگه خسته شدم.

رفتم فیلم سینمایی نگاه کنم.

فیلمش قشنگ بود.

یه دختر بندرعباسی بود....هرمزگان

قرار شد با هواپیما بره باباشو برای اولین بار ببینه.

فکر میکردم فیلمش اجتماعیه.آخه دختره نامزد داشت.کنکور داشت.

فیلم سر این موضوع ها میچرخید.

یهو دیدم داره زیرنویس میکنه که: هواپیما مسافربریه.جنگی نیست

اون یکی میگفت: نه ،منهدمش کنید.وارد محدوده نظامی شده.

هی اونا میگفتن،این یکیا جواب میدادن.

خلاصه همه نگران .

منم که تازه یه چیزایی داشت دستگیرم میشد،یهو دیدم اشکام سرازیر شده.

زدن هواپیمارو منفجر کردن.

خیلی غمناک بود...خیلی.....اون لحظه فقط گفتم خدا لعنتشون کنه

هواپیمای ایرباس جمهوری اسلامی ایران  در دوازدهم تیر 1367

به همراه 270 مسافر و 16 خدمه فرودگاه بندرعباس را به مقصد دوبی ترک کرد.

اما دیری از پرواز این هواپیما نگذشته بود که ناوگان وینسنس دزدان دریایی مدرن آمریکا

در اقدامی ترورسیتی این هواپیمای مسافربری را در ساعت 10:24 دقیقه در سطح 12 هزار پایی

بر فراز آبهای سرزمینی جمهوری اسلامی ایران مورد حمله موشکی خود قرار داد.

در این واقعه دردناک و پس از شلیک ناجوانمردانه دو فروند موشک،تمامی مسافران،

 

که تعدادی از آنان کودک بودند، و خدمه هواپیمای ایرباس، جان به جان آفرین تسلیم کردند.

                                          تقدیم به روح شهدای هواپیمای 655


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/12ساعت 5:0 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20      >

 Design By : Pichak