سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست 

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست 

در من طلوع آبی آن چشم روشن 

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست 

گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت 

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را 

از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما 

چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست


نوشته شده در جمعه 94/9/27ساعت 2:21 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

خدایا؛

می شود برایمان برف بفرستی؟

برفی که برف باشد، برفی که بنشیند روی زمین و زمان ...

آنقدرکه بشود "آدم" ساخت ...

فقط آدم ! هر چند برفی ...

هر چند سرد و ساکت و یخی ...

آدم های این پایین، بی پروا و بی واهمه،

" به سادگی نامت را قسم میخورند" حتی از تو؛

دل می شکنند،

زخم می زنند،

نامهربانی می کنند،

و به سادگی فراموش می کنند ...

اما آدم برفی ها، عمرشان به

شکستن دل ها قد نمی دهد ...

آب می شوند.


نوشته شده در شنبه 94/9/21ساعت 9:9 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در شنبه 94/8/30ساعت 8:51 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی


ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی 


اون روز چه لباسی می پوشی؟ 


چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟ 


با چه ماشینی گردش می کنی؟


کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟ 


شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما

کم کم می فهمی حقیقت چیه.


وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه


برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه

این داشته هات برات پوچه

دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره


خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه

طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه


همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه

چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی

اون وقته که می‌بینی چقدر وجود آدم‌ها با ارزشه چقدر هر چیزی

هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه


شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند

ما با احساس زنده هستیم نه با اموال

قدر همدیگه رو بدونیم

من الان همین احساسو دارم.حس میکنم دنیا رو سرم خراب شده.

فقط حسرت و افسوس برام مونده:(


نوشته شده در جمعه 94/8/29ساعت 5:48 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

گاهی به مردن فکر میکنم و اینکه چه اتفاقی میوفته ...

وقتی کوچیک بودم مادر بزرگ افسانه ی جالبی درمورد مردن برام تعریف کرد :

مادربزرگ میگفت: وقتی موعدش فرا میرسه ، حضرت عزراییل میاد تا جون آدم رو بگیره

ولی آدمیزاد قبول نمیکنه ...

از آدمیزاد میپرسن چرا جونت رو نمیدی ؟

میگه زن و بچه ام رو چیکار کنم و چه جوری اونها رو تنها بزارم ...

جلوی چشمش  صحنه ای به نمایش در میاد که جون زن و بچه اش و تمام بستگان

و دوستانش رو میگیرند و انها میمیرند ...

میگه مال و اموال و خونه ام رو چه جوری ول کنم و برم ...

در عالم خیال ؛ جلوی چشمش خونه و کاشونه اش آتیش میگیره و از بین میره

و خلاصه هرچی که داره از بین میره و وقتی این اتفاق میوفته آدمیزاد قبول میکنه

که جونش رو تسلیم کنه ...

گاهی به یاد حرفهای مادربزرگ میوفتم و لبخند تلخی میزنم ...


نوشته شده در جمعه 94/8/29ساعت 3:53 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak