سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 5:15 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

زمستان سردی است  ...هوا نیمه تاریک است

 ابرهای سیاه جلوی سپیدی آسمان را گرفته اند !

 باران و برف نمی بارد ..

 اما سوز باد مثل زوو زه ی گرگ می ماند و سوز و سرمایی که

 از لای پنچرها و در به درون اتاق می رسد ...

 غمگینم ... نمیدانم چرا ...

 شاید سردی هوا دلم را سرد و بی روح کرده است !

 در  آن گوشه آتشی روشن کرده ام ....اما ...

 آتش هم نمیتواند قلب یخ زده ام را باز کند

 از پنچره بیرون را تماشا میکنم

 یاد روزهای خوبی می افتم !!! که باهم میخندیدیم ،

 آه میفهمم ... دلیل سردی روح و بدنم را ...

 نبودن تو  و گرمای عشقت مرا سرد کرده است

 

 بـــرگـــــرد بـــی تـــو غـمـگـیـنـم ...


نوشته شده در یکشنبه 92/4/16ساعت 2:21 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

 صبح شده ...

 پرده ها را کنار می زنم

 و باز می کنم چهره ی پنجره را...

 به به چه هوای مطبوعی!

 هوا...

 هوای دونفرست...

  ... سریع خود را به آیینه تمام قد خانه ام می رسانم

 و غرق تماشا می شوم

 گوشی را بر می دارم که به او زنگ بزنم

 همینجور که گوشی در دستانم است و خود را در آیینه تماشا

 می کنم

 می گویم:

 الو...

 

  سلام خودم جان!

 خوبی ؟

 هوای خوبی ست...

 دو نفره ی دو نفره...

 هوس قدم زدن کرده ام... می آیی ؟

 آنـــگــــاه

 گوشی را می گذارم

 و آخرین نگاه در آیینه!

 با او ُ بی او

 دست سایه ام را می گیرم

 

 و می رویم که یک روز دو نفره را دو نفره قدم بزنیم...!


نوشته شده در شنبه 92/4/15ساعت 2:5 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است

 

  نمازش قضا  نمی شود

 

  زیارت عاشورا می خواند .

 

  مسجد میرود

 

  پسر با خداییست

 

  لحظه ای دلم گرفت

 

  در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم

 

  نمازم قضا  میشود

 

 ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد

 

  دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم

 

  زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند

 

  ولی هر روز از آن دخترک فال فروش ...

 

 فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم

 

  مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است

 

 که با دیدن من کلی دلش شاد میشود

 

  خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد

 

  برای من تولد هر نوزادی تولد خداست

 

  هر بوسه عاشقانه ای تجلی او

 

  ای  دوست  , خدای من و خدای پسر همسایه یکیست

 

  فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم

 

 

  خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها ...


نوشته شده در جمعه 92/4/14ساعت 6:26 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

امروز از شهر شهدا مینویسم،شهری که بوی خدا در آن موج میزند،

روی درب ورودی این شهر نوشته شده اشت:

«بدون وضو وارد نشوید»

آری! به این شهر کسانی را راه میدهند که با ایمان و تقوا وضو میگیرند،

در مغازه های این شهر کسی به خدا شک نمی ورزد و حیا را

به بهایی اندک نمیفروشد،

مردمش فقط خدا را خدا میدانند،

همه با هم میخندند و توی مرامشان نمیگنجد که یکی خندان و یکی گریان باشد.

آماده پروازند و بود و نبودشان خداست

از سیم خاردار های نفس خود عبور کرده اند

و کسی را نیابی که برای رسیدن به یک لقمه بیشتر خون دیگری را بریزد

بلکه او حاضر است لقمه خودش را به دیگری ببخشد

هرچند خودش گرسنه بماند.

توی این شهر از دروغ و غیبت خبری نیست و همه فقط از خوبیهای هم میگویند.

و کسی را به خاظر نداشتن پول و مقام و ثروت و تحصیل تحقیر نمیکنند.

بلکه اینجا افتخار را به خاکی بودن،خاکی ماندن و خاکی رفتن می دانند.

مردم این شهر قرآن را فقط برای دکور روی طاقچه ها نمی گذارند

بلکه همه عمل به قرآن را هدف میدانند.

خوشبختی در اینجا معنایی جز با خدا بودن،با خدا ماندن و با خدا رفتن ندارد.

در اینجا کسی خودش را بالاتر از بقیه نمیداند،کسی اینجا افتخار را به داشتن تجملات نمی داند

در این شهر کسی زندگی را فقط خوردن و خوابیدن و شهوت نمی داند،

بلکه مردم این شهر چشم ها و گوش ها و دست و پاهایشان را فقط صرف خدا می کنند.

اینجا دکتر خودش را با مردم فقیر یکسان و بلکه پایین تر می داند

اینجا عروس خانمها مهریه شان را رضای خدا قرار داده اند 

و آقا دامادها جهیزیه ای جز حجاب و عفت و پاکی نمیخواهند.

اینجا مردمش دست به غذا نمیبرند 

مگر آنکه مطمئن باشند که برادران و خواهرانشان سیر باشند.

اینجا مرگ از مردم گریزان است چرا که مردمش حاضرند نخلهای اسلام را با

خونشان آبیاری کنند و مرگ را در آغوش بگیرند.

نویسنده:عاشق خدا و شهادت


نوشته شده در جمعه 92/4/14ساعت 9:49 صبح توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

 Design By : Pichak