سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

 

 

روزی خواهد رسید
روزی که خورشید طلوع میکند
ولی بی من
آن روز دیگر من نیستم
آری آن روز خیلی ها با شگفتی به یکدیگر نگاه می کنند
با خود می گویند این اتفاق امکان ندارد باور نمی کنند که دیگر من نیستم
با شگفتی می آیند سر خاکم شاید باورش برایشان سخت باشد
من هنوز جوان بودم اما بی آرزو،
ارزوهایی داشتم که همگی بر باد رفت
قلب من ساکت و بی صدا آنجا زیر خاک
چه کسی باور می کند آن روز خورشید طلوع خواهد کرد
حتی اگر من نباشم
شاید قلب هایی که به راستی مرا میخواستند بیایند بر سر مزارم
اما این بار قلب من ساکت و بی صدا آرام و بی تحرک زیر خاک دور از ضربان قلب آنان می پوسد
همان قلبی که هزاران نفر آن را شکستند
همان قلبی که هزاران غم در خود داشت
آری من رفتم
من هم فراموش می شوم
آن زمان که بودم کسی مرا نفهمید
اکنون که دیگر نیستم میفهمم که جایی در دنیا نداشتم اما...
چه کسی می دانست که من او را می خواستم
شاید خود او هم این را نداند اما قلب من آرزویش را با خود به زیر خاک برد
آن دم که عزراییل به من مهلت نداد نمی دانست که من به خاطر خود زنده نیستم
نمی دانست که قلب من با نفس دیگری می تپد اما بی رحمانه جانم

نوشته شده در شنبه 94/12/22ساعت 5:48 صبح توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |


 Design By : Pichak