سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

من یک بانوی مسلمانم ،،، از کودکی پدرم وقتی وارد خانه میشد

میوه و شیرینی را دست من میداد و میگفت سفارش امام صادق

است ...

اول مرا میبوسید سپس ب سراغ برادرم میرفت تا سنت پیامبر را

بجا بیاورد ...

طبق روایات مادرم را خوش قدم میدانست چون اولین فرزندش

دختر بود و

او را ریحانه خطاب میکرد تا یادش بماند

مولایم علی علیه السلام زن را چون گلی خوشبو میدانست نه یک

قهرمان ....

این رفتار پدرم ناشی از اسلامی بود که خدای آن از نه سالگی به

من عزت بندگی داد تا برادرم به من حسادت کند

چرا که من لایق شده بودم و او نه

چون جواهری گرانبها دستور پوشش به من داد تا هر کس و ناکسی

لایق دیدار و لمس من نباشد

میتوانم تا آخر عمر به تحصیل و تحقیق و هنر بپردازم بدون اینکه

دغدغه ی امرار معاش داشته باشم

چرا که او این وظیفه را گردن پدر یا همسرم نهاده است

برایم حق مهریه گذاشت تا به شوهرم بفهماند ارزان نیستم که

هر وقت هوس کند بتواند عوضم کند موقع ازدواج کارهای خانه را

به من محول کرد تا از بستر نرم عشق راهی جاده و بیابان و خیابان نشوم

در وجودم مهر مادری قرار داد تا تمام عشقم را نثار پاره ی تنم کنم

و

اجر این موهبت ،بهشت را زیر پایم گذاشت

دیه ی پدر وبرادر و شوهرم را دو برابر من قرار داد برای موقعی که

به ناحق - دیگر نبودند تا مرا تامین مالی کنند جبران مافات شود

معنی این همه موهبت این است که من فرق دارم

من گلم من بلورم نگهداری من آداب دارد ...

حالم از فمنیستی بهم میخورد ک مرا با مردان مساوی قلمدادمیکند

من حقوق بشری را نمیخواهم که از صبح تا شب پا به پای مردان

در کوچه و خیابان بدوم که سر ماه حقوق مدرن ! بودنم رابگیرم

جسم لطیفم را به دست طوفان نخواهم داد

 

من ریحانه ام .


نوشته شده در جمعه 94/11/16ساعت 3:57 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

زنگ  انشاء  شد  عزیزان   دفتر  خود  وا   کنید

 

ساعتی  را   با   معلم   صحبت    از  بابا   کنید

 

صحبت  خود   را   معلم   با  خدا    آغاز     کرد

 

کهنه  زخمی  از   میان  زخمها    سر   باز  کرد

 

ساعتی  رفت  و  تمام   بچه ها  انشا ء  بدست

 

هر کسی پیش آمد ودفتر نشان داد و نشست

 

ناگهان  چشم  معلم  بر  سعید  افتا د   و  گفت

 

گوش   ما   باید   صدای    دلنوازت   را  شنفت

 

دفتر   خود    را   نیاوردی     عزیزم    پیش  ما

 

نازنین  حرفی  بزن    اینگونه    غمگینی   چرا؟

 

سر به  زیر و چشم نم آهسته پیش آمد  سعید

 

از   غم   هجران   بابا    زیر    لب   آهی  کشید

 

دفتر    اندوه    و   غم    یکبار    دیگر   باز  شد

 

قصه ی    غمگین  بابا     اینجنین     آغاز   شد

 

بچه ها   بابای  من   در  زندگی  چیزی نداشت

 

غصه را بر روی  غم  غم  روی ماتم  میگذاشت

 

مادرم  وقتی  که از  دنیای  فانی  رخت  بست

 

رشته ی  تقدیر  بابا   ناگهان از  هم    گسست

 

بلبلی   از   آشیان    زندگانی        پر     کشید

 

از  نبود    مادرم     بابا       خجالت     میکشید

 

بشنوید  اما  پس   از  بابا   چه   آمد  بر  سرم

 

من  خجالت  میکشم   بر  چشم  سارا   بنگرم

 

روزگار  خواهر  شش   ساله ام   بد میگذشت

 

شمع  شبهای وصال از بخت او خاموش گشت

 

رفتگر در  گوشه ای  از کوچه ی  پر پیچ و خم

 

بر زمین  افتاده  بود  از   کثرت   اندوه  و  غم

 

از فراق  روی  همسر  در   جوانی   پیر   شد

 

پیر  هجران  عاقبت   از   زندگانی   سیر  شد

 

چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست

 

آنکه  بر   روی   زمین   افتاده   پس   بابای  کیست؟

 

پیر مردی خسته در صبح زمستان  جان   سپرد

 

کودکان   خردسال   خویش    را   از    یاد   برد

 

بچه ها  این   سرگذشت   تلخ  بابای من  است

 

قصه ی  غمگین  سارا  دختری   بی سرپرست

 

لقمه ی     نانی    برای   عمه    جانم     میبرم

 

من   به  سارا  جمعه ها  اسباب بازی    میخرم

 

کودک  ده  ساله  وقتی   همچو   بابا   میشود

 

نیمه ای   از  روز    را   شاگرد     بنا    میشود

 

پینه های  دست  من  گویای درد   کهنه ایست

 

زیر  پای   فقر  باباهای   ما    امضای   کیست؟

 

چون  که  انشای   غم انگیز   سعید اینجا رسید

 

جای اشگ   از  چشم  آقای  معلم   خون چکید

 

چهره ی    غمگین     آقای   معلم      زرد   شد

 

از   غم  و   اندوه  شاگردش  سراپا    درد  شد

 

لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید

 

پیش  چشم  کودکان  زد  بوسه  بر دست سعید

 

بچه ها  انشای   این  کودک   پر   از   اندوه  بود

 

غصه و  غمهای   او   اندازه ی   یک    کوه   بود

 

گر چه  این  انشای  غمگین  مادر و  بابا  نداشت

 

درس عشق و عاشقی در جمع ما بر جا گذاشت

 

پینه های    زخمناک     این    پسر     غم   آفرید

 

از   زمین  تا    آسمان    اندوه   و    ماتم   آفرید

 

کاسه ی    صبر     معلم     ناگهان    لبریز    شد

 

چشم   غمناکش  به  چشم مرد کوچک  تیز شد

 

گفت  یارب   دست   این   فرزند  میهن  زخمناک

 

زخم  اگر   بر دل نشیند  زخم  دیگر را چه  باک؟

 

گر چه   خاک  سرزمین  پاکم از  جنس  طلاست

 

فقر و ماتم    گریه و غم   سهم  باباهای ماست

 

 


نوشته شده در سه شنبه 94/11/13ساعت 7:47 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

تو رو از تو دلم دیدم اما … نمیدونست چه سرابی دیده

من دیوونه چه می دونستم … زندگی برام چه خوابی دیده

نمیدونی نمیدونی ای عشق … کسی که جوونی شو ریخته به پات

واسه این که تو رو از دست نده … چه عذابی چه عذابی دیده

آه ای دل مغموم آروم باش آروم … ای حال نامعلوم آروم باش آروم

نیستی اما هنوزم کنارمی … نیستی اما هنوزم اینجایی

روزی صد هزار دفعه میمیرم … اگه احساس کنم تنهایی

هر کجا رفتیو هر جا موندی … منو بی خبر نذار از حالت

اگه تنها شدیو دلت گرفت … خبرم کن که بیام دنبالت

آه ای دل مغموم آروم باش آروم … ای حال نامعلوم آروم باش آروم


نوشته شده در چهارشنبه 94/10/16ساعت 5:57 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنــود یـک نفـر از نــامــزدش دل بــرده
مثـل یــک افـسر تحقـیق شـرافـتـمـنـدی
کـه بـه پـرونده ی جـرم پسرش بـرخورده

خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پـدر مـادر خود گـم شده است
خستـه مثل زن راضـی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است

خسته مثـل پـدری کـه پسر معتـادش
غـرق در درد خمـاری شـده فـریـاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس
پسـرش پیـش زنـش بـر سر او داد زده

خسته ام مثـل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
کـه کسـی غیـر پـرستار سراغش نرود
خستـه ام بیشتر از پیـر زنـی تنهـا کـه 
عیـد باشد نـوه اش سمت اتاقش نرود

خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شـده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

علی صفری 


نوشته شده در شنبه 94/10/12ساعت 6:8 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟

گله ها را بگذار
ناله ها را بس کن

تا بجنبیم تمام است تمام!!

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!
یا همین سال جدید!!
باز کم مانده به عید!!
این شتاب عمر است . . .

من و تو باورمان نیست که نیست!!!

زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛

چه به کام و
چه به نام و
چه به دام. . .

زندگی معرکه همت ماست زندگی می گذرد.

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد

چه به راز 
چه به ساز 
وچه به ناز

زندگی لحظه بیداری ماست..
زندگی می گذرد...

"یغماگلرویی"


نوشته شده در جمعه 94/9/27ساعت 2:22 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak