نون و ریحون
محتاج دیدنت نیستم ... اگر چه نگاهت آرامم می کند محتاج سخن گفتن با تو نیستم ... اگر چه صدایت دلم را می لرزاند دوست دارم بدانی حتی اگر کنارم نباشی ... باز هم ، نگاهت می کنم ... صدایت را می شنوم.... همیشه با منی
سامان ارسطو سامان ارسطو (متولد 15 خرداد 1346) بازیگر، کارگردان، نمایشنامه و فیلمنامهنویس، و مدرس تئاتر اهل ایران است.
او کار بازیگری تئاتر خود را در سال 1364 آغاز کرد، و از آن پس پیوسته تا کنون به این حرفه مشغول بوده است. در سال 1367 با نویسندگی و کارگردانی نمایشنامهی «سلول هیجده» وارد حرفهی کارگردانی تئاتر و نمایشنامهنویسی هم شد – که البته این نمایشنامهی خاص بعد از یک شب اجرا توقیف گردید. عضویت در هیأت مدیرهی انجمن نمایش شاهرود از دیگر فعالیتهای وی در همان سال است. یازده سال بعد از شروع به کار در زمینهی بازیگری حرفهای در تئاتر، ارسطو با بازی در سریال «سفرهی عقد» پا به عرصهی بازیگری در سینما و تلویزیون نیز گذاشت. فیلم کوتاه «یک روز بالاخره ما رو از کافه میندازن بیرون» در سال 1385 به کارگردانی وی ساخته شد، و این آغاز فعالیت او در زمینهی فیلمسازی است. به علاوه او تا کنون ده فیلمنامه نوشته است. ارسطو در شهر شاهرود به دنیا آمد. او در سال 1387، در سن 41 سالگی، تغییر جنسیت داد و از آن پس نام او از فرزانه به سامان تغییر کرد. وی در همان سال ازدواج کرد و در سال 1390 جدا شدند. سامان ارسطودیپلم علوم انسانی دارد. او همچنین دارای گواهینامهی درجه دو هنری (معادل فوق لیسانس) در زمینه تئاتر است، دلم شور می زند , امروز جمعه نیست ... " آقای " من ... قرار نیست که فقط غروبهای " پنجشنبه " تا غروب " جمعه " سراغت را بگیریم ... قرار نیست فقط " جمعه ها " انتظار " ظهورت " را بکشیم ... آری ... " شنبه " هم می شود از " دوریت " ناله سر داد ... " یکشنبه " هم می شود " انتظارت " را کشید ... " دوشنبه " هم می شود دنبال " گمشده " گشت ... " سه شنبه " هم می شود با " آقا " درد دل کرد ... " چهار شنبه " هم می شود به خاطر " آقا " گناه نکرد ... یا بن الحسن دوریت " درد " بی " درمان " است ای " پسر فاطمه " امروز " جمعه " نیست اما ... " دلم " برایت " تنگ " است السلام علیک یا ابا صالح المهدی ( عج ) برگ به برگ واژه به واژه و اینک تنها داشته من حس تلخ نداشته هایی است که شعر نمی شود ، اما آوار می شود ، اتاق بی در و پیکر را ... چقدر خوب است که دلتنگم چقدر خوب است که چیزی ندارم تا از دست بدهم چقدر خوب است که بغض دارم من نه شاعرم و نه هوس دارم به شروع دردهای دوباره اما بد باختم ، بد من به حس جنونی باختم که باورم بود ... زیر هم نوشتن این واژه ها دلیل بر شعر نیست دلیلش واژه هایی است که به هم ربط ندارند ، اما هر کدام از یک درد حرف میزنند ... " من به زیادی عشق باختم " واژه های من از آن جهت معمولیست که من معمولی ترین عاشق بودم همین ... فقط این را از من داشته باش : مجنون عشق تو شدن تنها چیزی است که من را به من می رساند تنها چیزی است که ماندگارم می کند ...
نه شورِ آینده را ...
برای گذشته نگرانم ...!
برای روز های گرمی که می ترسند دیگر تکرار نشوند ...
و من برایشان نگرانم ,
روز هایی که پر از عشق بود و شاید دیگر تکرار نشوند
و دلم شور می زند برای سکوت سرد آینده ...
که نه شقایق در آن رشد می کند ...
و نه آسمان آبی می ماند ...
دلم شور می زند ...
برای مرگ سرسبزی عشق ...
که از آن جز بیابانی باقی نمانده
و دلم شور می زند ...
برای خودم که بغضم را به سیگار می گویم و ...
درد و دل هایم را به دیوار ..
Design By : Pichak |