نون و ریحون
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی کم کم می فهمی حقیقت چیه. این داشته هات برات پوچه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه من الان همین احساسو دارم.حس میکنم دنیا رو سرم خراب شده. فقط حسرت و افسوس برام مونده:( گاهی به مردن فکر میکنم و اینکه چه اتفاقی میوفته ... وقتی کوچیک بودم مادر بزرگ افسانه ی جالبی درمورد مردن برام تعریف کرد : مادربزرگ میگفت: وقتی موعدش فرا میرسه ، حضرت عزراییل میاد تا جون آدم رو بگیره ولی آدمیزاد قبول نمیکنه ... از آدمیزاد میپرسن چرا جونت رو نمیدی ؟ میگه زن و بچه ام رو چیکار کنم و چه جوری اونها رو تنها بزارم ... جلوی چشمش صحنه ای به نمایش در میاد که جون زن و بچه اش و تمام بستگان و دوستانش رو میگیرند و انها میمیرند ... میگه مال و اموال و خونه ام رو چه جوری ول کنم و برم ... در عالم خیال ؛ جلوی چشمش خونه و کاشونه اش آتیش میگیره و از بین میره و خلاصه هرچی که داره از بین میره و وقتی این اتفاق میوفته آدمیزاد قبول میکنه که جونش رو تسلیم کنه ... گاهی به یاد حرفهای مادربزرگ میوفتم و لبخند تلخی میزنم ...
ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی
اون روز چه لباسی می پوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟
کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه
برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه
دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره
خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه
طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه
اون وقته که میبینی چقدر وجود آدمها با ارزشه چقدر هر چیزی
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند
ما با احساس زنده هستیم نه با اموال
قدر همدیگه رو بدونیم
Design By : Pichak |