سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

  تظاهر میکنم که ترسیدهام !

 

   تظاهر میکنم به بنبست رسیدهام

 

   تظاهر میکنم که پیر، که خسته، که بیحواس!

 

   پرت میروم که عدهای خیال کنند

 

   امید ماندنم در سر نیست

 

   یا لااقل... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی...!

 

  " دستم به قلم نمیرود "

 

   کلماتم کناره گرفتهاند

 

   و سکوت... سایهاش سنگین است،

 

   ... و خلوتی که گاه یادم میرود خانهی خود من است.

 

   از اعتماد کامل پرده به باد بیزارم

 

   از خیانت همهمه به خاموشی

 

   از دیو و از شنیدن، از دیوار.

 

   برای من

 

   دوست داشتن

 

   آخرین دلیل داناییست .

 

   اما هوا همیشه آفتابی نیست ...

 

   عشق همیشه علامت رستگاری نیست !

 

   و من گاهی اوقات مجبورم

 

   به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم .

 

   چقدر خیالش آسوده است

 

   چقدر تحمل سکوتش طولانیست

 

   چقدر...


  
نباید کسی بفهمد

 

   دل و دست این خستهی خراب

 

   از خواب زندگی میلرزد.

 

  باید تظاهر کنم حالم خوب است .

 

   راحتام، راضیام، رها...

 

   راهی نیست.

 

   مجبورم!

 

   باید به اعتماد آسودهی سایه به آفتاب برگردم.

 

 

http://gallery.avazak.ir/albums/userpics/10001/Photo-skin_ir-Light153.jpg

 


نوشته شده در شنبه 92/4/29ساعت 12:26 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

 

خدا دنیا را با تمام موجوداتش آفرید

و در کنار آنها،

قلب را...

من را...

و تو را...

که در قلب چون منی؛

چیزی به نام عشق بیافرینی!

و رنگ کنی تمام سیاه و سفید دنیایم را روزی که به رسم خود...

حس زیبای دوست داشتن را آفریدی

فهمیدم،

تبحر تو در آفرینش عشق بی حد و مرز است...

ایمان آوردم!

دستانم را به نیت تو دراز کردم

گرفتی......

شدی جان پناهِ مخلوق بی پناهت

که جز به اعتماد دستان تو ، توان برخاستنش نبود!

ای خالق عشق...

ای بی همتا!

کمی درنگ کن....

من!

 

به اعتماد دستان تو بود

که تا بلندای آبی آسمانت

پر گشودم !

اینک....

در فراز این ناهمواری های سنگدل!

که استحکام لاجوردی آسمان را

به رخ زمین میکشاند....

به اعتماد کدامین بام؟!

کدامین نگاه منتظر؟!

بالهای خسته ی عاشقی ام را

ببندم ......!

وقتی دستهای اعتماد تو

دیگر در انتظار من نیست...!

 


نوشته شده در دوشنبه 92/4/24ساعت 10:27 صبح توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 9:41 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

تمام راه ظهور تو با گنه بستم

 


دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

 


کسی به فکر شما نیست راست می گویم

 


دعا برای تو بازیست راست می گویم

 


اگرچه شهر برای شما چراغان است

 


برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

 


من از سرودن شعر ظهور می ترسم

 


دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم

 

 

من از سیاهی شب های تار می گویم

 


من از خزان شدن این بهار می گویم

 

 

درون سینه ما عشق یخ زده آقا

 


تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

 

 

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست



برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 5:39 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

 

 به یک زن احترام بگذارید، چون :

 میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید

 میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید

 میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید

 میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید

 میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید

 میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید

 میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید

با این حال او محکم و استوار نیز هست .

 قلبش بسیار لطیف، فریبنده، ملیح، بخشنده و سرکش است

 او یک زن است… و زندگی!!

 به راستی زن با مرد برابر نیست؟!

 نمیدانم! شاید شما راست میگوئید که برابر نیست!!!

 اما...... به گمانم زن بیشتر از برابر است!


نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 9:51 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >

 Design By : Pichak